ادامه داستان زندگی

سلام 

 

... خلاصه بعداز یک ماه پیغام فرستاد تا نظر منو بپرسه 

 

دوباره با خانواده اش اومدن خونمون ، منم اول شاکی شده بودم نمی خواستم بیام بیرون 

 

ولی بعدش خر شدم اومدم ، دوباره رفتیم توی اتاق با هم صحبت کنیم ، آقا محسن حرفهاش تمومی نداشت ، تقریبا یه ساعت صحبت کردیم 

 

گفت داشته تو این یه مدت فکرهاشو می کرده ، الان که باهاش زندگی میکنم میفهمم که کلا اهل فکر کردنه  

 

وقتی اومدیم بیرون ساکت نشست و هیچی نخورد ، بابام گفت اگه چیزی نخوری دختر بهت نمیدیم ، اونم گفت پس همه میوه ها رو میخورم 

 

منم پیش خودم فکر کردم نه به اون موقع که نمی اومد ، نه حالا که میخواد همه میوه هامونو بخوره  

 

چند بار که تلفنی صحبت کردیم خلاصه قرار گذاشتیم ۲۹ شهریور ۸۴ نیمه شعبان عقد کنیم 

 

یه عقد محضری و ساده و بعد شام پاگشا خونه ما  

 

بعد از یه هفته ما دعوت شدیم  

 

۴ آذر ۸۴ جشن عقد مفصلی گرفتیم 

 

بعداز اون یا محسن خونه ما آویزون بود یا من خونه اونا 

 

عید ۸۵ رفتیم مشهد خیلی خوش گذشت ، تقریبا میشه گفت یکی از بهترین مسافرت هامون بود 

 

۲۲ مرداد ۸۵ عروسی گرفتیم خیلی خوش گذشت جاتون خالی 

 

۲۳ مرداد رفتیم ماه عسل ، شمال 

 

یه سال بعداز عروسیمون رفتیم شهری که من بدنیا اومدم چون من ارزوم بود اونجا زندگی کنم محسنم قبول کردو چون محسن از لحاظ کاری به مشکل برخورده بود فکر میکرد شهر من چون جزء شهرهای بزرگ است بهتر باشه .

 

یه سال و نیم تقریبا طول کشید تا بدهی هامون رو دادیم ، دوباره ۸ آذر ۸۷ برگشتیم سر جای اولمون 

 

محسن توی یه اداره خوب مشغول به کار شد ، الان جفتمون هم داریم درس می خونیم  

 

حتی تونستیم یه زمین کوچولو هم بگیریم   

 

ادامه زندگی به شکلی دیگر  

 

۲۲ مرداد ۸۸ رفتم جواب آزمایش گرفتم ، فهمیدم حامله ام ، نه من حوصله بچه داشتم نه محسن 

 

تقریبا یه جورایی ضد حال بود 

 

یه هفته بعد رفتیم شمال وقتی برگشتم حالم اصلا خوب نبود ، رفتم دکتر برام سونو نوشت  

 

جواب سونو رو گرفتم گفتن جنین رشد نکرده قرار شد ۲ هفته دیگه برم  

 

دو هفته بعد جواب سونو رو گرفتم گفتن قلب نداره  ، دوباره دکتر واسم سونو نوشت ولی تو همین مدت حالم بد شد رفتم بیمارستان 

 

گفتن احتمالا بچه بیافته ، چون درد داشتم دوباره فرداش رفتم گفتن باید عمل بشی  

 

۲۷ شهریور ۸۸ عمل شدم ، بچه افتاد تقریبا میشه گفت خیلی روز بدی بود چون خیلی درد داشتم 

 

امروز حالم بهتر شد رفتم دانشگاه انتخاب واحد کردم

نظرات 4 + ارسال نظر
باران سه‌شنبه 31 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 08:49 ب.ظ

ســـــــــــــــــــــــلام
وبلاگ جالب دارید
خوشحال میشم که قابل بدونید وسری هم به وبلاگ من بزنید
*** قدرت تفکر مثبت ****
اگه مایل به تبادل لینک هستید لطفا برام پیام بذارید
به امید موفقیت روزافزون شما در این زمینه
منتظرتون هستم

باران سه‌شنبه 31 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 08:50 ب.ظ http://www.azamgoli.mihanblog.com

صابر سه‌شنبه 7 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 11:50 ب.ظ http://negha.blogsky.com/

عجب ماجرایی شد...
بابا شما که اولش خوب شروع کرده بودید... این طور که می بینیم باید..........
بی خیال.
منتظرم ببینم اخرش چی میشه..
موفق باشید

سروناز چهارشنبه 18 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 11:43 ق.ظ http://goldoon.blogsky.com/

خودمونیما آقا محسن خیلی عاشقانه تر از تو فکر می کنه و مینویسه جا نمونی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد